چــــرک نویسی های یک آدم سابقــ
شهر بود و خیابانهاش
شهر بود، هوای غبار آلود و آدمهای پریشان و عاصی و حسرتآلودش
شهر بود و میدانهاش جایی که هردم به بهانه ای قرق می شد
از مردم عاصی
از افسران کلافه وخسته
از رهگذران هیجان زده ، متحیر
که شریانهای سیاه شهر را متلاطم می کردند
وصدای فریاد و بوق و درد
شهر بود و تنها رود ش
که در گذر هزار ماجرا ی شهر وآدمهاش ، براه خویش می رفت همچنان با کش وقوسی ، در پیچاخمِ راهی از همیشه
وآسمان غبار آلود وتهی
که رنگ آبی اش از خاطر آدمیان می رفت
آری این شهر
داشت گم میشد ، کم می آورد
چیزی را ، کسی را ، حضوری را ، از پسِ اینهمه هلاپیچِ آدمیانِ سرگشته، عاصی ، خسته ، سردرگم
حضوری که بودنت را از خالی یک قدم، یک تبسم ،یک نگاه خوشحال، یک مشت، یک فریاد
خالی می کرد در جان خویش
دور از رودِ همیشه جاری
بر کِناره ی شهر
چهارشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۱
11:13یک آدم سابق(مســلم دهقانی)| |
| Design By :Farzane |
