چــــرک نویسی های یک آدم سابقــ
چشم که باز کردم ، احساس کردم که سر رشته ی همه چیز از دستم در رفته، اما داشتم ادامه میدادم و به هر ضرب و زوری که بود سعی می کردم همه چیر را طوری که حد تعادل رعایت شود، باهم جفت وجور کنم حتا به اصرار...
علت از دیگری و ودیگران ، و حتا همه ی آن دیگرانی که همیشه دیگرانند ، نبود، علت و دلیل وشاید عامل اصلی در درون خودم بود، چیزی که مثل یک حفره سر باز کرده بود و هر بار که بهش نگاه می کردم عمیق تر و تاریک تر میشد ، آنقدر که سرم گیج می رفت ، گویی گردابی بود که ادم را به درون خودش می کشید، اما ترجیح میدادم ندیده اش بگیرم، ولی آخرش چی؟ ، بالاخره که باید باهاش روبرو می شدم؟
از سالها پیش، تو خلوت خودم درباره قرص های سیانور فکر می کردم، خیلی وقت ها قبل کسانی بخاطر آرمانشان ،خودکشی می کردند و خیلی ها هم بخاطر یاس و مشکلاتی که بهشان فشار می آورد، اما من هیچ کدام نبودم، اما بی هیچی هم نبودم، پوچ هم نبودم، ولی دیگر بودن و نبودن هم برایم علی السویه شده بود، خوب چه می توانستم بکنم؟ بجز تلاشی که...
شاید بپرسی که تلاشی که اخرش به فکر کردن به خوردن یا نخوردن سیانور میرسید؟ نه؟
خودم که اینطور فکر نمی کنم، بهتره درب دریچه رو باز کنم و بالاخره پایم را بگدارم توی گرداب ِ تاریک و عمیقِ درون خودم و تا عمقش بروم و این گردابِ درجایِ درونم را تبدیل به حرکتی رو به جلو کنم... تا بیشتر از این بالا نیامده و گلویم را نفشرده...
کجابود؟ آها، یه قفل قدیمی زده بودم روی دریچه، کلیدش...؟کلیدش رو کجا گذاشتم...؟ چرا یادم نمیاد؟ عجیبه! چرا پیداش نمی کنم؟ نکنه باز این دفعه باید هی دنبال کلیدی بگردم وبشه یه عادت، تا دوباره با واهمهی گردابی که چهره ام توش درهم میشد و باز می شدو روبرو بشم که بالاخره ...
با کفِ دستِ سردش
پدر
شب را شفاف کرد
روی تاریکِ راه
Design By :Farzane |