چــــرک نویسی های یک آدم سابقــ
هر سال عید روز دواز دهم فروردین تو شهر کوچک ما اطلاعیه هایی به مناسبت این روز یعنی روز آری گفتن مردم در سالهای پس از انقلاب به نظام جمهوری اسلامی ، روی درو دیوار شهر میزدند ولی یک بنر تبلیغاتی که هنوز هم گهگداری بر درو دیوار شهر میزدنداین بود:
دوازدهم فروردین ، روز حاکمیت الله بر زمین مبارک باد
یا در تصویری که در روز دواز دهم فروردین در رسانه ها منتشر شد وبعد ها نیز باز تشر شد که آقای احمد خمینی فرزند آیت الله خمینی را در حال رای دادن نشان میدهد، تیتر زده شده :
دوازدهم فروردین رو حکومت الله
ودر نشریات همان زمان این روز را روز امامت و ولایت نامیدند
ودر رسانه ها و فضای اجتماعی نیز این روز را ( عید ملی و مذهبی) نامیدند.
واین آغاز قداست بخشیدن به برساخته های انسانی بود و اقتدار وقداست بخشیدن به عملکرد و کنش های این برساخته ی انسانی که با قداست بخشیدن به برساخته ها و کنشها وعملکرد خویش میان مردم و بعد ها پیروانش ، و با برساخت یک دشمن شیطانی ، در ورای مرزها همچون روی دیگر همان دشمن شیطانی که از طرف مقابل همواره یک غیر ویک دیگری هیولایی در رسانه هایش برساخت میکرد ،این بار در لوای یک جنبش و انقلاب برآمده از آن ،بجای اینکه تلاش کند تا اقتصاد و رفاه ورضایت عموم مردم را سرلوحه ی کار خود قرار دهد، این بار با برساخته های ایدئولوژیک مذهبی مشکلات داخلی را با عملکردی بدون ارزیابی در راستای منافع ملی ودینی، فرافکنی میکرد بر دشمنان خارجی در ورای مرزها
هیچ فکرش را کرداید که همین فردا اسرائیل بخاطر مسائل داخلی حکومت ودولتش فرو بپاشد و از درون ازبین برود
و آمریکا نیز ، آن وقت دیگر بدنبال کدام دشمن خواهید بود؟
یا اصلن این دوکشور هردو تسلیم خواسته های حاکمیت انقلابی شوند
آنوقت مشکلات داخلی را به گردن کدام دشمن و فریب خوردگانش ونفوذی هایش خواهید انداخت؟
در حالی که پیامبر (ص) در حدیثی گفته است که:
محاسبه کنید خود را ،قبل از آنکه محاسبه کنند شمارا
آیا براستی زمان ان نرسیده است که همه ی آحاد جامعه و
همه ی مدیران سطح کلان و میانه ی حاکمیت ودولت ، بجای دولت پرستی اعوذبالله من النفسی گفته ویک بار برای همیشه به افکاروگفتار و اعمال و کنش ها ی خویش و اثرات آن بر جامعه و اقتصاد وفرهنگ تردید وشک کرده و بجای غرق شدن در ایدئولوژی وساحت قدرت و منافع حاصل از آن و عادات ناشی از آن، بر گردند و ببیند کدام چه پل ها ودلهایی را در از روز آغاز دوازدهم فروردین تا کنون پشت سر خویش خراب کرده اند؟
مگر نه ریختن خون یک انسان ، یک مسلمان از امت اسلام طبق روایات اسلامی برابر با ریختن خون همه مسلمین است؟
پس چرا مدام بر طبق هرکه با نیست ازمانیست کوبیده و با ماشین دولت که به پشتوانه ی همین مردم برساخته اید، از روی مردم عبور می کنید؟
گیرم که دولت و حکومت ما خود در گفتار وعمل بیانگر اسلام ناب محمدی باشد
پس چرا برخلاف گفته های ائمه
که هرکس عیب مرابه من بگوید دوست وبرادر من است
منتقدین را از هر نوع وسنخ وجنس و صنفی به فلک می بندید؟
مگر نه ائمه گفته اند آنچه برای خودمی پسندید
برای دیگران نیز بپسندید وآنچه برای خود نمی پسندید
برای دیگران نیز نپسندید؟
لا اقل به ملاکهای قرآنی ای که خودتان استخراج کرده اید برای مدیریت و عمل دولت ودولت مردان عمل می کردید
ما مردم کجای راه را اشتباه کردیم؟
چرا از انقلابهای جهان از تاریخ جهان درس وعبرت نگرفتیم؟
مگر نه علی بن ابیطالب ( ع) گفته است:
عبرت ها چه فراوانند وعبرت گرفتن ها چه کم...
فاعتبروا یا اولی ابصار
اما دراین هیاهوی همیشه وناهمزبانی ها و ناهمدلی ها وبی دلی ها ، گریز به تنهایی و تنهاشدن واحساس تنهایی خود مصیبتی دیگر است وافسردگی وگاه اضطرابی که چون خشمی نهان وچون زخمی پنهان در درون روان و روح زخم وزیلی مارا می خورد اما برخلاف راوی بوف کور دیگر نمی تراشد وفقط میخورد ...
واین بیش از هرچیز
به مخاطره می اندازد
سلامت مارا
سلامت اجتماعی ما را
که در زندگی روزمره مان با مفهوم دیگری سازی حتا در روابط دوستانه و زناشویی و حتا در درون یک خانوده اگر فردی اخلاق وافکار و رفتار ومنشی متفاوت از سایر دوستان وسایر اعضاء خانواده و حتا با همسر خود داشته باشد تبدیل به دیگری میشود تبدیل به یک ( غیر از ما، یک غیر ) شده که کم کم فرد میان آنها و و در ارتباط با آنها با انواع تبعیض ها و تمایز گذاری ها و جدا افتادگی ها از سوی آنها مواجه می شود
که با بی اعتنایی، اعمال قدرت ، ترساندن، انواع باج گیری مالی وعاطفی و بفول روانشناسها شرطی سازی هایی که فرد را مطیع ودر کنترل خود نگه دارد مواجهیم
که نشانگر عدم درک فرد از سوی دوستان وافراد خانواده و حتا همسر هست که بپذیرند وی را هرچند که متفاوت از آنهاست
این مفهوم در عرصه سیاسی در جامعه ی برساخته ی پس از انقلاب با مفهوم خودی وغیر خودیدر پرتو ایدئولوژی اسلام سیاسی در لایه های مختلف ساخت حاکمیت مستقر از ابتدای انقلاب شکل گرفت،هر چند که در قبل از انقلاب و نیز در زندانها این من ودیگری و درک متفاوت بودن دیگری در حالتی برزخی رواج داشت اما با شیوع تب انقلاب به سرعت به سمت دیگری سازی از هرچه غیر از گروه یا قبیله یا پیروان ماست در تمامی لایه های اجتماعی و ساخت حاکمیت پیشرفت همچون یک اپیدمی.
همین امر از لحاظ روان شناختی فردی واجتماعی نیز چنانکه پیشتر بیان شد رواج داشت وتشدید نیز شد
وعلیرغم روند روز افزون توسعه وشهر نشینی و رواج تکنولوژی های ارتباطی شاهد نوعی دیگر از ناهمزبانی وناهمدلی هستیم
وبه تبعبیر حافظ بیدلی درهمه احوال خدا با اوبود واو از دور خدایا می کرد( نقل به مضمون)
جامعه وفرهنگ از کوچکترین نهادش که خانواده باشد تا بزرگترین نهادهایش همچون نهاد آموزش ورسانه ها و دین وسیاست واقتصاد دچار نوعی انفصال منفعل گشت چنانکه به تعبیر جمعیت شناسان و دانشمندان علوم اجتماعی این مساله در تفاوت های میان نسلی نیز منجر به تضاد میان نسلی شد
بدین ترتیب تا جامعه بخواهد به بازیابی وبازسازی خود دست یابد و خود را ترمیم کند وبه فهمِ جا افتادن یگانگی در عین تکثر و تفاوت دست یابد ، ساخت قدرت برآن چیره گشت
و گویی برج بابل فروریخت و مردم به ناهمزبانی مزمنی در درون خویش دچار شدند
هرچند که نمرود نمرده بود
متفاوت بودن با دیگری بودن ، متفاوت تلقی شدن با دیگری تلقی شدن چه تفاوتها و مشترکاتی داره؟ در عرصه فرهنگ واجتماع چه نمودها ونشانه ها ونماد های کلامی و رفتاری واقتصادی وسیاسی پیدا وپنهانی داره؟
هر کدام از آن دومفهوم در عرصه اجتماعی در عرصه های کلان و میانه وخرد چه اثراتی در حوزه های اجتماعی وفرهنگی، اقتصادی وسیاسی داره؟ آن خم در جامعه ی ایران که تکقر وتنوع قومی و دینی ومذهبی وزبانی و اقلیمی و بصورت کمرنگ شده اقتصادی ( ومعیشتی ) داره.
دیگری تلقی کردن یک فرد یا یک گروه یا قوم یا میروان یک اندیشه( مذهب ویا ایدئولوژی) یک سویه ی غیریت ساز داره که منجر به جدا سازی و گاه تبعیض وتمایز میشه
اما متفاوت بودن مفهومی هست که شما طرف مقابل را نه در روبرو وجدا ی از تو بعنوان غیر بلکه در کنار تو و از خودِ تو میدانی که فقط تفاوت هایی با تو دارد
در دیگری تلقی کردن به دنبال جدا کردن و ایجاد فاصله می روند
ولی در متفاوت تلقی کردنِ هرکس وهرگروه و اقلیتی غیر از خود به دنبال درک مشابهاتها و تفاوت هستند ضمن همکاری در تشابهات ولی به متفاوت بودن نیز احترام گذاشته و تلاش در همگامی وهمراهی میکنند
چنانچه در داستان موسی وشبان ( که این روزها از کتب درسی حذف شده) خداوند به موسی (ع) خطاب می کند:
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
هر کسی را سیرتی بنهادهام
هر کسی را اصطلاحی دادهام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گرانجانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بلک تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زانک دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آدابدانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولی ترست
این خطا از صد صواب اولی ترست
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم از غواص را پاچیله نیست
تو ز سرمستان قلاوزی مجو
جامهچاکان را چه فرمایی رفو
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست
خسته ام
انگار که گذاشتنم تو یه کیسه و با اسب از رویم به تاخت ردشدن و بعد انداختنم ته یه دره که زیر آوار سنگ ها دارم له میشم ودرد میکشم وکاری هم نه میتونم بکنم و نه دیگه میل و توانش رو دارم که تقلائی بکنم...
حامد نادری مقدم جمله ای از فروید رو پیامک کرده بود برام که:
افسردگی از جنس غم نیست. خشم است. خشمی علیه خود. خشمی که رو به درون چرخیده و حمله میکند.
که شاید درست باشه وشایدهم نه، و ممکنه، مث هزاران گزاره علمی وعقلی و.... دیگه
ولی این حجم از خستگی واستیصال رو که حتا اگر فریاد هم بزنی کسی صدات رو هم نمیشنوه اونقدر که کم کم ازفکر توجه کردن دیگران( همه ی دیگرانی که همیشه دیگرانند ) هم بی خیال میشی و بی تفاوت که حتا نگاهت کنن...
و خو میکنی به زخم ها ودردهای خودت و پناه میبری به تنهایی وجودی خودت، ودیگه از خودت هم خشمگین هم نمیشی و ترجیح میدی در تنهایی با روح زخم وزیلی وزخم های ناسورت زندگی کنی
سرشار از بیهودگی وپوچی روزمره و تنهایی بی دلیل
اون چیزی که لااقل از آدمهای اطرافم افراد خانواده خودم وهنسرم وگاهی دوستان مثلن صمیمی ام رو میبینم، اینه که به آدمهای نزدیک خودشون و بهتر بگم نزدیکترین افراد بهشون اصلا توجهی نمیکنن ومدام انتقاد میکنن از پدر یا مادر یا برادر وهمسرشون که تا یه غریبه میبینه که به حرفشون گوش میکنن همه کاری واسش میکنن و بهشون توجه میکنن ، ولی به ماکه داریم باهاش زندگی میکنیم توجه نمیکنن و اعتماد نمیکنن
ولی خودشون در ارتباط با اطرافیان وهمون اطرافیان نزدیک ونیز در ارتباط با اولین غریبه ای بهشون میرسه ، همون رفتار وگفتاری رو مرتکب میشن که در انتقاد از همون اطرافیان نزدیک نسبت به غریبه ها مرتکب میشن
یعنی همون انتقادی رو که متوجه دیگران میدونن ، خودشون هم انجامش میدن بجای اینکه سعی کنن خودشون رو بذارن جای طرف مقابل و وسعی کنن به ادراک متقابل در مناسبات برسن ،
یه مقدارش بخاطر نداشتن شناخت وآگاهی هست
از خودشون و ادمها و مناسبات و جهان بیکران اطراف
یه مقدرش بخاطر محدویت فکری و ماندن در محیطی کوچک ومحدود کردن خودشون در مناسبات محدود خانوادگی هست
یه مقدارش بخاطر داشتن ذهنیت قبلی و نگاه پیشداورانه است نسبت به طرف مقابل ومناسباتی که دارند باهم وشرطی شدن هست
ونداشتن خودکاوی انتقادی و خودشناسی عمیق و داشتن تنهایی است
امروز دوشنبه
درفاصله ی مبل و میز روی زمین بیدار شدم
با انبوهی از خستگی ودرد، بی تمایلی به بیدار شدن، سعی کردم خودم را سرگرم کنم، باشستن قسمتی از حیاط، دستشویی، دست وصورت و کل کل کردنی با همسری که بامن است و خوردن غذایی ساده ودلچسب، اما خومانیم ( با توام تنهایی، که هردم بیشتر از پیش درمن رسوب میکنی)
دیگر دستاویزی نیست
حتا کلمات وحرف زدن ، تنها چیزی که باقی مانده نشستن وخزیدن در گوشه ای یا در تنِ سیاه مبل وسر فروبردن _ بقول قدما_ در جیب تنهایی و خواندن کلماتی از کتابی که به یادم نمی ماند
و باقی همه هیچ
ولی از هرچه گذشته باقی باد بقایت
تنهایی همیشه
خسته ام
بقدری که ندارم تاب کشیدن تنم را در خانه ی قدیمی وغبارآلود
، درد می کند تنم، رگها ومویرگهام
و تنهایی
تنها وخسته
رسوب می کند درمن
در هوای غبار آلودِ این روزها
وهیاهوی گنگ خیابان
پیرتر از دیروز
پیر تر از دمِ برآورده
می گذرد از سرم
موجهای سنگینِ زندگی
و غرق میشوم در تنهایی
پیرمردها
خسته وگرسنه
در خیابان
وپیرمردهایی دیگر در صفحه ی تلوزیون
با کت وشلوار ، عباوعمامه، لباس نظامی
وجوانانی سرگردان
در حوالی پارک، میدان، خیابان
وکارگران منتظر
کامندان ساکت، بی تفاوت
زنی باموهای قرمز
ناگهان
فریاد زد
زندگی را...
حتا اگه گفتار و عمل طرف مقابل مون رو
یا کنش گروهی رو قبول هم نداریم
اما بهتر اونه که :
به دیده احترام به اونها نگاه کنیم وبذاریم حرفشون رو آزادانه بزنن
(من فکر کردم اینجوریه پس درسته)
این جمله یه جمله ای هست که مدتهاست از زبون اطرافیانم می شنوم
اطرافیانی که : به حرفهات گوش نمیدن،دقت نمیکنن، حتا درست نگاهت هم نمیکنن،
ولی وسط حرفت میان
وبدون اینکه دقت کنن چی گفتی یا بپرسن منظورت چی بود؟
وسط حرفت میان که تومیخوای بگی اینجور؟ منظورت اینه که من اینجوری ام با....؟
بعد از اتمام حرف های خودشون کاری رو که خودشون میخوان انجام میدن
آدمها ادعای دوستی و دوست داشتن وعاشقی شون میاد ولی به خیلی از ظرافتهای گفتاری ورفتاری نسبت به طرف مقابل دقت نمیکنن، تا به یک ابطه ی دوطرفه یک ارتباط ودرک متقابل برسن از خودشون واز همدیگه واز سکل دادن مناسباتشون
وهمین آدمها وقتی متوجه میشن کاری که بهشون گفتی اشتباهه و نتیجه اشتباهی داده
بازهم توجیه شون اینه که : خوب من فکر کردم اینطوری باشه پس درسته.
ولی وقتی مورد پرسشگری شون قرار میدی ودودوتا چهارتا میکنی تا کمی فکر کنن یا ازسر توهین وتهدید بر میان یا تمسخر ولودگی...
ولی باز هم حاضر به پذیرش نیستن
حتا برای اینکه خودشون به آرامش برسن ورابطه ودوستی به تنش دوباره منجر نشه، یا اینکه دوباره همون اشتباه هات قبلی چه در زندگی شخصیشون چه در ارتباط ودوستی وزندگی دوباره اتفاق نیافته
جالب اینکه فکر میکنن عشق ورابطه یعنی سکس ، درحالی که همین مناسبات وعادات و تغییر رفتارها اولویت بیشتری نسبت به رابطه ی عاشقانه وجنسی داره
با اینکه خودشون میدونن روش درست چیه یا میفهممن که اشتباه کردن و به روش بهتری میشد فکر کرد وحرف زد ورفتار کرد، ولی باز هم برای اثبات منیت خودشون با گفتن حرفهایی مثل اینکه تو که میدونستی من اینجوری ام من آدم کینه ای هستم اگه تو فلان کنی من بدترش رو انجام میدم
پس باید قبول کنی همینیه که هست
واین سیکل باطل مدام ادمه پیدا میکنه تا تو رو مجبور کنن که تو کوتاه بیای.
در حالی که یک تغییر ساده در رفتار وگفتار در مناسبات دوطرفه میتونه از بروز هر مشکلی پیشگیری کنه
ولی این کار رو انجام نمیدن
و این سیکل باطل ادامه پیدامیکنه
وباعث تخریب ارتباط و روحیه هر دوطرف میشه
چرا چونکه یکی از دوطرف همیشه با ذهنیت قبلی وپیشداوری وارد ارتباط و حتا گفتگوی ساده ای میشه بدون اینکه درک کنه این یک ارتباط دوطرفه هستش...
تنهایی بزرگ و بی انتهای من
سلام
میدونی بدون تو تنهام
هروقت اومدی من رو به خودم نشون دادی و جلا دادی وآروم ام کردی و رفتی ...
میدونی تو هم مث مرگ لابلای نفسهام همیشه هستی اما تو از مرگ بهتری اصلن مرگ هست تا من به تو بپیوندم با تو باشم و اصلن تو نفس هام مردم تا مرگ بیاد و به حجم بزرگ وزیبا وابدی تو اضا فه بشه تا در تو حل بشم ،گم بشم...
در تو بمیرم
تنهایی؛ همیشه این توبودی که بر سلولها ونفسهام گذر کردی تا بمیرم وزنده بشم ، رشد کنم و زندگی رو بیشتر درک کنم
نمیدونم بیشتر مواقع چرا این آدمها از تو وحضورت فرار میکنن
شاید ازت میترسن مث مرگ
اخه نه تو نه مرگ که ترسی ندارین، تو خودت زندگی هستی و مرگی و تنهایی...
اصلا زندگی ومرگ وجریان هستی یعنی خودِ تو
درست مث طبیعت که وقتی تنهاست وقتی باتوئه یک تصویر و آرامش و شکوهی پیدا میکنه که آدمهای فلک زده ای که برای فرار از خودشون ،روزمرگیهاشون میرن تودل طبیعت تو رو نمیبینن و با شلوغ بازی هاشون ، این آدمهای تعطیل تنهایی طبیعت رو هم لگد مال میکنن
مث رفتاری که با خودشون میکنن و تنهایی وحرمت اطرافیانشون رو لگد مال میکنن بخاطر گدامنشی و غرور وخودخواهی خودشون وگاه به بهانه ی دلسوزی انسانیت
تنهای عزیز
بیا و منو باخودت ببر
تو خاموشی و سکوت ابدی خودت منو غرق کن
یه ردپایی از خودت بجا بذار تا بیام و کم کم در تو غرق بشم و خودم رو بکنم و بذارم روی دیوارهای تو که اگر کسی خواست ببره
من که ماترک و تخم وتیله ای ندارم ،کسی رو هم دیگه ندارم که چشم انتظارم باشه
بیشتر میخوام باتو باشم
و این من رو هم بندازم دور چه میدونم بدم یا ببخشم به کسی
تا از شر هرچی که هست خلاص بشم
حتا خودم
بیا و تنهام نذار
هرچند که تو مث پیاز میمونی تو درون من
اونقدر که باتو باشم که سیراب بشم و تو که بی نیازی ازمن ومن تو بشم وتو من و تنهام که بگذاری تو باشم
تنهایی عزیز این روزها جوانها شور و شوق زندگی و آزادی ورهایی رو میخوان و میانسالها و کهن سالان یک زندگی آروم ودر رفاه رو ولی ازشون دریغ کردن و مدام در اجتماع هایشان زندگی را فریاد میزنند
اما من تورو فریاد میزنم
بیا ، باش تا حضورِ حضرت تو بی نیازم بکنه از هرچی هست وسرخوش برم از هرچی که هست از خودم
تنهایی عزیز من
بقول نامه نگاری های قدیم
ملالی نیست جز خاطرِ همیشه ی تو
جز دوریِ نزدیک تو
چقدر آدمها عجول و حقیر میشن گاهی
که بجای حصول یه توافق وهمدلی وهمزبانی
وهمیاری تارسیدن به شادی وزندگی
بسادگی تنهات میذارن، وسط راه ، تو مهلکه
گمونم ارسطو بوده که گفته آدمی مدنی بالطبع هست
حیوان ناطق هست
ناطق بودنش درست ، ولی بالطبع بودنش ...
اگه مینوسم مخاطبم خودم هستم تنهایی تاریک و عظیم وهمیشه ی خودم هست
بقول مولوی که گفته بود هرکسی از ظن خود شد یارِ من
از درونِ من نجست اسرار من
دیگه احتیاجی به اینکه کسی یارم باشه وبشه، تا بخواد اسرار م رو بجوید هم ندارم
بهتره باسینه ای مالامال از درد و در تنهایی عظیم و تاریک و پوچ خودم غرق بشم
اصلن گیرم که کسی اسرارای از من رو جست
که چی؟
یار من شد از ظن خودش
که چی؟
آیا قرار مرهمی باشه بر آلام درونی ام؟ فکر نکنم
آیا قرار یک همره ساکت و بی توقع ورها باشه و مرا وزندگی رو و راه رو وهمرهی وخودش رو چنانکه هستم وهست ببینه وبپذیره ؟
گمان نکنم
اصلن گیرم هم دید وشنید آیا مرهمی واسه زخمهای روح خسته ات هست؟
به تعبیر حافظ هرکس اینجا به طرق هوسی می آید...
بهتره مث شخصیت اول فیلم یوجیبوی کوروساوا
دستها در جیب به ابتدای راهی که رسیدم شانه بالا بیاندازم و سرخوش با حجم بزرگ تنهایی و استیصال وزخم ها ودردهام به راهی برم که هرچه پیش آید خوش آید
راهی بی بازگشت
بی شکستن پلی وشکستن دلی
در خموشی همیشه گم یشم
مگر قراره حتمن خودم رو در آینه ی دیگری ودیگرانی که همیشه دیگرانند بشناسم؟
وقتی کسی که لبخندش همه دنیاته وبادیدنش میمیری زنده میشی هزار بار هم بسادگی تنهات میذاره، بخاطر تصورات و توقعات وذهنیتهای خودش
حتا نه میشنودت ونه می بیندت و تو افکار و خواسته های خودش هست وتورو اونجور میخواد که دلش میخواد نه همونطور که هستی بی توقع وشیله پیله
نه شاید من اشتباه میکنم
بقول حافظ که گفته لافِ عشق و گِلِه از یار؟
زهی لاف خلاف...
عشق بازان چنین مستحقِ هجرانند....
پس بهتره خودم باشم بی خودخواهی با مخاطبی که تنهاییست تاهمیشه...
وبرم
در راهی که توش گم بشم تا همیشه ی دور...
راهی که درحضورِ بی حضورِ بزرگ وبیدریغ تو در انتهاش
غرق بشم
آری
عشق و معشوق تا توهستی زیباترند
تنهایی بی دلیلِ من
تنهایی بزرگ وبیدریغ من همه این درد نوشته ها رو برای تو مینویسم امیدوارم تو ببینی وبخونی تو این دنیای پهناور وجهان مجازی
هرچقدر که جلوتر میرم
زمین زیر پاهام سست تر میشه
و گاه نفس هام خالی تر
مث درخشش،بیهوده ی خورشید مث خالیِ آسمان
و انتهای مسیر سراب گونه تر،
هرچقدر که جلوتر میرم
فروتر میشم
تو این خاک سستِ زمین
زمینی که قرنهاست گیجاگیج دور خودش وخورشید داره میگرده و بیهودگی حیات وآدمهای توخالیش رو تحمل میکنه
مردن،نبودن ، به هر شکلیش ،هم دیگه دردی رو ازم دوا نمیکنه
در کشوری همیشه سرشار از هیاهوی بودن ونان وآزادی بوده
نه بهتره این خرده کار و خنزر پنزها ی باقی مونده رو جمع وجور کنم وسر زندگی رو گرد کنم
ببخشمش به همه دیگرانی که همیشه دیگرانند باهاش خوش بگذرونند
من که ماترکی نداشته وندارم ، اگر هم تلاش کردم برای خوشحالی کسی که از جونم بیشتر دستش دارم ولی هیچوقت نه میبینه ونه میشنودم ونه میفهمدم ومدام بابرخی رفتار هاش روانم رو آش ولاش میکنه وزخم زیلی،
بهتر همین خنزر پنزر رو که ازش خوشش میاد بهش بگم ورشون داره هربلایی میخواد سرشون بیاره
ومن هم باهمین یک تا پیراهن ، دستهام رو بذارم تو جیبها وبرم خودم رو جایی که باید گم و گور کنم
تو این پوچی وبیهودگی روزمره
تو این تنهایی بی دلیل همیشه...
و برم حتا از خودم...
خسته ام
ومستاصل
وتنهایی مث یه حفره ی تاریک عظیم وبی انتها مث یه گرداب نث یه باتلاق مث یه سیاه چاله توی خودش فرو بلعیدتم
انگار که گذاشتنم توی یه کیسه و یه گله از روی تنم رد شدن
و بعد پرتاب شدم توی تنهایی ای که سراسر زخم ودرده ، زخمهای کهنه وناسور
وهی که دست وپا میزنم نه کسی متوجه میشه ونه حتا صدایی میشنوه
ولی این تنهایی پر از زخم رو که مث یه باتلاق نث یه گرداب مث یه حفره ی تاریک عظیم مث یه سیاه چاله پرت شدم توش، نه شاید فرو رفته باشم وگاهی هم خزیدم توش رو
بهتره به همه چیزهای اطرافم به همه کسانی که حتا
نه توجه می کنتد ونه میشنوند یا می بینند
دلخوشش باشم
و توش خودم رو رها کنم
هرچند پوچ هرچند بیهوده
هرچند بی دلیل باشه این تنهایی
وتبدیلش کنم به یک انزوای ایزوله شده
و دور بشم دور
حتا از زندگی که با همه هیاهو و سیلان وجریانش مبره ومیاد
از خودم حتا...
وقتی همه اطرافیانت
گفتار ورفتار و منششون مثل همه
وفقط چون فکر میکنن خودشون وفکرشون درسته پس همه چیزشون درسته
به هردلیلی وبه هر بهانه ای به دنبال تحقیر وتمسخر کردن وسلطه گری روی تو باشند
وبخاطر هر چیزی شروع میکنند به پرخاشگری نسبت بهت
که تو فقط سکوت کنی وازشون انتقاد نکنی
وحرف دلت رو نزنی
وبعد هم تورو مجبور کنن که بخاطر خطایی که خودشون مرتکب شدن ازشون عذر خواهی کنی
ومدام پیش دوستانت و اطرافیان خودشون بشینن معایب تورو بگن و از تو عیب جویی کنن حتا درحضور خودت
اونهم با لحن تمسخر آمیز وگاه مظلومانه ای که گویی خق به دست اونهاست تا خودشون رو موجه جلوه بدن، و تورو تحقیر کنن
ومدام سرهر مساله ای باهات یکی بدو کنن ولجاجت کنند
عیبی رو که از تو میگیرن خودشون بدترش رو جلوی چشمت انجام بدن
وهروقت که باهات کاردارن و خودشون میخوان میان طرفت
وهروقت که تو میری سمتشون که فقط حالشون رو بپرسی و وچند دقیقه کنارشون باشی مدام دست بسرت کنن و جیغ وداد راه بندازن که مزاحممون نشو
مدام حریم خصوصیت رو لگد مال کنن و وقتی تو سمتشون میری داد بزنن که چرا حریم خصوصیم رو رعایت نمیکنی
همه ی اطرافیان و به اصطلاح نزدیکانم
بجای اینکه بشینن با خودت حرف بزنن و مشکلی وعیب وایرادی اگر هست بین دونفر حل وفصلش کنن
باهات
و تلاش کنند مساله ومشکلی اگر هست ریشه یابی کنن و تلاش کنند که مشکل ومساله رفع بشه
یه خود خواهی وخودمحوری ومنفعت طلبی
که بجای حصول آرامش در فضای خانه
در فضای مناسباتِ دور همی
بجای درک متقابل و رعایت حریم وحرمت
بجای اینکه همونقدر که تو واسشون چشم وگوش ودل هستی ووقت میذاری اونها هم واسه تو متقابلا همین طور باشن
آدمهایی که همه جوره همیاریشون میکنی وبستری رو فراهممیکنی تا به موقعیتی برسن که خوشحال بشن وتواناییهاشون شکوفا بشه ولی وقتی به اون موقعیت رسیدن بزنن زیر همه چی و بی منتت کنن و با تهدید وتوهین وسط راه ولت کنن وحتا یه تشکر خشک وخالی هم ازت نکنن
آدمهایی که تا چیزی بهشون میگی بهشون برمیخوره والم شنگه راه میندازن ولی توقعشون اینه که به تو هرچی گفتن خم به ابرو نیاری وبهشون لبخند بزنی
ولی وقتی گاهی جلوشون وامیستی یا صریح بهشون میگی
با تحقیر وتمسخر و داد وبیداد راه اندختن فرافکنی میکنن
اون از خانواده که از کودکی مدام وسط راه ، وسط مهلکه وسط مشکلات ولمنیکردن وهرکی میرفت سیِ خودش وحالا هم همسرم که صنار تو جیبش دیده با توهین وتهدید وتمسخر اینجوری رفتار میکنه
وجالب ابنه که این آدمها یه بار به خودشون شک نمیکنن ولی به تو همیشه شک میکنن واز زدن هرانگ وتهمت وبرجسبی بهت دریغ نمیکنن
بعضی از اوقات فکر میکنم تقصیر خودمه
همه حرف وگلایه ام رو بهشون بزنم وبعد
بهتره
پناه ببرم
به همون سکوتی که دوره مجردیم داشتم
به همون پوچی و بیهودگی روزمره
تنهایی بی دلیل همیشه ی خودم
بقول پدرام شاه محمدی
نهایتش این باشه که روی تخت دراز بکشم وساعتهای طولانی به سفیدی سقف نگاه کنم
معمولا بیدارم
و گه گاه هوشیار
البته صحنه ی خاصی در نظرم نیست
جز سکوت
بیهودگی
پوچی روز مره
و تنهایی بی دلیل....
Design By :Farzane |