چــــرک نویسی های یک آدم سابقــ
سمتِ دیگرِ هراس
آزادیست.
شهر بود و خیابانهاش
شهر بود، هوای غبار آلود و آدمهای پریشان و عاصی و حسرتآلودش
شهر بود و میدانهاش جایی که هردم به بهانه ای قرق می شد
از مردم عاصی
از افسران کلافه وخسته
از رهگذران هیجان زده ، متحیر
که شریانهای سیاه شهر را متلاطم می کردند
وصدای فریاد و بوق و درد
شهر بود و تنها رود ش
که در گذر هزار ماجرا ی شهر وآدمهاش ، براه خویش می رفت همچنان با کش وقوسی ، در پیچاخمِ راهی از همیشه
وآسمان غبار آلود وتهی
که رنگ آبی اش از خاطر آدمیان می رفت
آری این شهر
داشت گم میشد ، کم می آورد
چیزی را ، کسی را ، حضوری را ، از پسِ اینهمه هلاپیچِ آدمیانِ سرگشته، عاصی ، خسته ، سردرگم
حضوری که بودنت را از خالی یک قدم، یک تبسم ،یک نگاه خوشحال، یک مشت، یک فریاد
خالی می کرد در جان خویش
دور از رودِ همیشه جاری
بر کِناره ی شهر
از انبوه تو می مردم
از انبوه تو می شدم
در خویش
چون ماهیِ صید شده
از آب ، بر کناره ی رود
این رود که می برد مرا به هیچ کجا
ازانبوه تو می مردم
چون جنگلی با درختان سرسبز وافراشته تا امتداد افق
در گذر از مقصد نامعلوم رود و بی انتهایی افق
تنها تلاطم انبوهِ بودن و غیابت
مرا می برد
می شست
می شد
می مرد
چون گمشده ای افتاده در کنام موج ها
چون پرنده ای گمشده در شاخسار انبوه جنگل
از انبوه تو می شدم
هردم ، دیگر گونه در آیینه ی تو وخودش
در دمادمِ بی دوام بودن
در این شهر که ساختمان ها وخیابانهاش هرچه طبیعت وخاطره است می بلعد
بگذار غرق شوم در انبوه تو
در کنام زندگی
که مُیّسر نمی شود جز انبوه متلاطمِ تو...
بر کناره ی اندوه
شاید بگید دل فروشی یعنی چه؟ مگه این هم شد کار؟ شاید منظورت فروش قلب باشه و جوارح بدن، وشما تخصصت فروش قلب هست، شاید هم آدمی هستی که دلِ آدمی را به بهائی می فروشه تا منزلتی ،اعتباری یا وجهه ای کسب کنه و ...
نه حرف ، نقل اینها نیست آقا، نقلِ دلِ بی دلِ لاکردار ماست که دیگه قرار و آروم نداره، دلی که زندگی رودستش مونده، مردن هم براش عبث و بی فایده است، دیدم همه دارائی ام همین دل هست و تنی که قراره نابهنگام لحظه ای ، روزی زیر خروار ها خاک بپوسه و...، پس بهتر بود این دل رو حراجش کنم، اصلن بجایش هیچی نخوام...
فقط بردار وبرو ، چشم هم میذارم تا به آسودگی ببری، گفتن وگفتم دل فروش ، دیدم این میدان جائیه برا خرید وفروش ، ماهم که ماحصلِ عمر رفته مان همین دلِ نابسامونه ، گفتم تو این بازارچه ی مکاره شاید خریداری بود وبرداشت ورفت ، تا راهمو بکشم وبرم ، سبک و خالی ، بی دل...
برم ازین هرزه ای که زندگیه ، که مردنِ هر دمه ، رو به راهی به ناکجا... هی امون از اینهمه بی در کجائی...
_: چی؟ نبردن هم نبردن، کهنه وفاسد و خراب که نمیشه، همینجا اصلن میذارمش ومیرم تا نصیب هرچی و هرکی ، که شد
مگه اصلن چی داشتم تو ئی زندگی، که برا داشتنش و ازدست دادنش خوشحال باشم یا ناراحت؟ بذار مث یه پر کاه هم شده یه بار برا همیشه سبک شم ،تا باد ببره هرجا که رفت، بندازه هرجا که شد...
فروشی نیست
که بساط دلم را
پهن کرده ام
کنار خیابان
سر میدانِ اصلی شهر
فروشی نیست بخدا هیچ کدام اینهمه خنزر پنزری
که در بساطِ جلویم پهن است
بردار ببر
اگر به کارتان می آید
این کلمه
این شعر
این لحظه
تا سبک شوم از خودم
_ : چی آقا؟ نه فروشی نیست من هم سمساری سیار نیستم
اینها حراجِ دلم است
شما ببرید، تا نبرده اند به تاراج، شهرداری بجرم سد معبر و هر مسئول دیگری به جرمی نامعلوم...
نه نه! نه آقا مگر آدم روی سفره ی دلش قیمت می گذارد؟ اینها کهنه پاره های ته وتوی دلم هستند،گفتم ببخشم به شما ، یا هرکس که خوشش بیاید، قابل دل وچشمان شما را ندارد، فروشی نیست ، بخشیدنی است اگر بچشم خریدار، طالبِ خنزر پنزر دلِ بیدلِ مائی.
فروشی نیست آقا، خانم
آتیش هم به دلم نزده ام
هرچه هست همین بساطِ بی بساطِ دلِ لاکردار ماست
بردار ببر ، بی ولی واما واگر، بی چشمداشتی
میدانی برداری و به رضا وپسند ببری سبک می شود دلم، سبک می شوم از هرچه بودم ، خودم ، هستم...
_: چی؟ نه والا هیچ قصه و متلی پشت این بساطِ نیست
مهم حکایت حال شماست که برایش چه قصه ای بپردازی کجایِ دلت ، بزنی از سر رغبت ورضا، لبخندی
فروشی نیست
نه کلمات
نه شعر
نه این همه کهنه پاره های دلم ، بردنی است همه ، هرچه که هست...
آره ، حراج کرده اپ بی قیمت هر چه که در انبان دلم بود وهست، تا به کام دلِ شما باشد شاید
فروشی نیست
نه این کلمات
نه شعر
ونه این همه پاره کهنه و خنزر پنزر های دلم
مهم چشم دلِ شماست که طالب باشد و در جایی قرار بگیرد که می خواهی...
هر پنج شنبه که میشد، دلم مثل مرغ سرکنده پر پر می زد وبعد آنقدر دلشوره می گرفتم که درب حیاط رو می بستم تا بیرون نروم نکند اتفاقی، یا خبر بدتری ببینم وبشنوم، بیقرار ، این پا و آن پا کنان تو حیاط میرفتم ومیومدم، اما این روزها همه لحظاتم شده عین مرغ سرکنده و دست وپا زنان تر جیح میدهم نه تنها وری حیاط که درب هال و اتاق ها را هم ببندم و خودم را بیاندازم روی تخت و چشم ها را بزور هم که شده ببندم تا دیگر از ذهن و درون خودم هم که شده بیرون نیایم چه برسد از اتاق ، یا هال یا خانه یا حتا شهر، نه بترسم نه ، می دونم این حال وروز م رو هیچی آروم نمیکنه، آخرش هم با حس خستگی ریشه دارو عمیقی چشم باز می کنم و می بینم همه روزها رفته خالی وبیهوده از اینهمه دلمردگی و ملولی و بیقراری گه گاهی...
نمی دونم ازکی یا چطور این حال بهم دست داد، ولی هرچی که هست یا بودن لود تو زندگیم و سرشاری از زندگی ، ولی تو اوج بقول اون پسر بچه که ادای پنجر شدن چرخ دوچرخه اش رو در میآوردکه : بادش میکنم همینکه راه می افتم میگه پسسسسسس....
بالاخره این حال و بی قراری و ملولی باید یک جا تموم میشد، با قرص ودوا که نشد، با دمنوش های عجیب وغریب که یاد گرفته بودم درست کنم هی... اما این حجم خستگی وبیهودگی و پوچی روز مره رو چیکار کنم؟
زندگی ای که رودستم رو مونده باهاش چیکار کنم وقتی مردن هم کار عبثی هست؟
بقول شاملو
آی عشق
آی عشق
صورت آبی ات پیدا نیست
آی عشق آی عشق...
چرا هیچکس متوجه نیست که میتونن با یه لطفن، اشکال نداره، خودت رو ناراحت نکن ، صبر کن، یا اگر طرف کاری داره بگه اشکال نداره گذشته گذشته ، الان کار دارم تو به کارت برس تا من هم الان که کار دارم ، انجامش بدم ، بعدن در موردش حرف میزنیم
به همین سادگی از بروز یک تنش ودرگیری و ... جلوگیری بشه بین دونفر
ولی با داد زدن، فحاشی وتهدید وتخریب وسائل منزل سعی میکنن اگر تو ناراحتی یا گِله ای داری، تلاش کنن اعتنا نکنن تا بعد که خودشون آروم شدن وطرف مقابل با گذاشتن قول وقراری مشکل رو برای همیشه رفع کنن
یا حتا با تمسخر وتحقیق جلو دیگران یا بی اعتنایی شرایط رو بدتر میکنن
اما گفته ورفتاری رو که با تو پیش گرفتن رو تبدیل به یه رویه میکنن تا تو رو مجبور به سکوت و کنن؟
فکر میکنم بقول عیسی بن مریم که در باره قوم یهود گفته
خدایا اینان را به جهل شان بیامرز...
من بی اعتنا تر و بی خیال تر بشم، چرا باید با آدم یا آدمهایی که حاضر نیستن ، کوچکترین تغییری در فکر ومنش و کردار وگفتارشون بدن هی خودم رو سرشاخ کنم؟
بهتره بیش از هرچیز به آرامش درونی خودم رو حفظ کنم
وبه آدمهای کمال طلبی که دچار انواع خطاهای شناختی هستن، ومشکلات مختلف دارن ، با بی اعتنایی ازشون از کنارشون بگذرم
وقتی که می بینم هیچ تغییری قرار نیست در طرف مقابلم اتفاق بیافته نه بخاطر من بلکه برای حصول آرامش درونی خودش ،بهتره دیگه برم تو تنهایی خودم و همون آدم سابقی باشم که بودم
آیا بهتر نیست به نوع مناسبات و گفتار ورفتار هایمان شک کنیم و برای حصول آرامش بیشتر ، بجای اینکه به هربهانه و برسر هر مسئله ای چه جزئی یا کلی، کوچک یا بزرگ، مهم یا بی اهمیت ، بیش از زبان ودهان گشودن به فریاد و فحاشی وتهدید و غر غر و خواهش و منا از طرف مقابل ، کمی بیشتر به این شکل از مناسبات که تبدیل به یک رویه برای آره دادن وتیشه کشیدن و یا از موضع قدرت رفتار کردن یکی و از موضع گذشت و صبر و ( اشکالی ندارد) طرف دیگر یک بار به این مناسبات شک کرده و ببینیم ایراد و اشکال اصلی این عمل وعکس العمل تکرار شونده، میان دونفر که تبدیل به عادت ورویه شده است ، از کجاست؟
از جانب کیست؟
مربوط به خود فرد است یا مربوط به پیشینه هردو طرف؟
چرا یکی میخواهد با فریاد زدن ویرانگری وفحاشی تهدید دیگری را مجبور به سکوت کند ، و دیگری مدام بگوید چرا مودب نیستی؟ چرا فحاشی میکنی؟ چرا احترام نمی گذاری؟ وبعد طرف مقابل که عصبی شده است رفتار بدتری انجام دهد که طرف دیگر را مجبور به عذر خواهی کند ؟
واقعن چرا ؟
چرا ما یکبار برای همیشه سکوت نمی کنیم وبه خودِ خودمان شک نمی کنیم؟
و به همدیگر کمک نمیکنیم که اگر مشکلی هست در طی زمان و با گفتگو و مصالحه به کمک همدیگر آن مشکل را حل وفصل کنیم؟ و مدام مشکلی بر مشکلات یکدیگر می افزاییم چرا که یکی از طرفین نمیخواهد کوتاه بیاید؟
حالا طرف مقابل آدم که مدعی هست: هیچکس لیاقت عشق من رو نداره
ولی برای اینکه هرکسی لیاقت عشقش رو پیدا کنه سر هر مسئله کوچک وبزرگی بهش احترام نمیذاره که کمک کنه طی یک گفتگوی دوطرفه، هر دوطرف بفهمن چطور بايد لیاقت عشق همدیگه روپیدا کنن؟
گزاره هیچکس لیاقت عشق من رو نداره
یا بیا لیاقت عشق همدیگه رو پیدا کنیم، بیابیم؟
کدامیک؟
چرا در گفتار ورفتار با سکوت یا بی اعتنایی یا بیان واژگانی درست، گذشت نمی کنیم؟
به همدیگه احترام نمیذاریم؟
تا اگر کسی رفتار وگفتار غلطی داره به زعم ما
برای آسودگی خیال خودِ ما هم شده به یک ارتباط درست وبا کیفیت برسیم؟
وقتی میشه با یک گذشت با بیان یک اشکال نداره،درست میشه، حالا که گذشته ، برو به کارت برس تا یک فکری برداریم، بایک تشکر ساده ...
یک مشکلی را فیصله داد
چرا اینقدر مغرور وکم طاقتیم
که هی دوست داریم ماجرا را کش بدهیم
که اگر تو فلان کنی من بدترش رو میکنم؟
با بیان اينکه من کینه ای ام
و...
فقط لازم بود یکی کوتاه بیاد؟
اصلن چرا باید یکی کوتاه بیاد؟
چرا اصلن هر دوطرف تلاش نمیکنن که اگر هر مشکلی هست قبل از هرچیز آرامش خودشون رو حفظ کنن
ازهم کمی فاصله بگیرن
بعد از مدتی بشینن وباهم فکر کنن که ریشه این رفتارها وگفتار ها وپیشداوری ها از کجاست؟
وکمک کنن اگر مشکلی هست چه در طرز فکر وچه در گفتار ورفتار با کمک هم وبعد اگر لازم شد با فردی آگاه تر و داناتر ، کمک کنند مشکلات بین فردیشان حل وفصل شوند؟
چرا فقط خودمون رو می بینیم؟
طرف مقابلمون رو که اگر هر حرفی هم حتا به اشتباه به ما زده وما بهمون برخورد در نظر نمیگیریم؟
که شاید اون نفهمی کرده ما گذشت کنیم بعدن در یک فضای دوستانه بهش بگیم؟
چرا باید هرچی بهمون میگن باید به ما برمی خوره؟
مگه نه از قدیم گفتن زبون گربه بارون نمیباره؟
چرا فقط دنبال این هستیم که مدارکی دال بر حقانیت خودمون پیدا کنیم ولی یکبار به خودِ خودمون شک نمیکنیم؟
که شاید ما هم با کم طاقتی، با پیشداوری، با بدبینی با بایک بد دهنی بایک صدا رو بالا بردن باعث شدیم وضعیت بدتر بشه؟
اصلن بذار طرف مقابل برای خودش غرغر کنه تا خودش ساکت بشه
من چرا خودم رو درگیر کنم وبهم بر بخوره و شرایط رو بدتر کنم؟
اصلن چرا همیشه تلاش میکنیم طرف مقابلمون رو با انواع تهدید کردنها وشرط گذاشتن ها بترسونیم که مقهور مابشن؟
مگه مولانا گفته : خون به خون شستن محال آمد محال؟
اگر حتا در یک ارتباط دوستانه ساده نیز هستیم
میتونیم مدتی بیخیالی طی کنیم تازمان بگذره و بقول معروف آبها از آسیاب بیفته تا بعد با یک مکالمه متقابل با حضور شخصی داناتر رفع سوتفاهم بشه
حافظ خوب گفته که :
لاف عشق
گله از یار؟
زهی لاف خلاف
عشق بازان چنین
مستحق هجرانند
چرا سعی نمیکنیم با یک لطفا، اشکال نداره، ماجرا رو فیصله بدیم؟ وکم کم ظرفیت خودمون رو بالا ببریم؟
یا باید ببخشید که اصلن اون اشتباه اصلن کار مانیز نبوده باشه
مگر هرکس هرچی گفت باید به ما بربخوره؟ به خودمون بگیریم؟ اینجور که رسم دلدادگی و مروت نیست؟
آره ارتباط
دوستی، همسخنی و عشق مراقبت میخواد، در فکر در کلام در رفتار، در جزئی ترین رفتار ها، تعهد میخواد در مناسبات مختلف
اما چرا ما مراقبت رو در ارتباط ازش مراقبت نمی کنیم؟
چرا
مگر نگفته محاسبه کنید خود را قبل از آنکه محاسبه کنند شما را...
مگر مراقبت همیشه باید از مال و جسم تنها باشه؟
مراقبت بیش از هرچیز از دل هست رعایت حریم وحرمت ها و فکر وکلمات ، در کنار مراقبت از جسم ومال و...
چند روز قبل برای پیگیری یه پرونده رفته بودم دادسرای عمومی وقتی تو سالن انتظار نشسته بودم ، وبه آدمهای مختلفی از زن ومرد وجوان که روی صندلی های سالن انتظار نشسته بودن و جابجا باهم در مورد مشکلی که داشتند حرف میزدند یا پیرمردی که روبرویم نشسته بود و کلاه لبه دارش را جابجا میکرد و خمیازه میکشید، یا خانمی که همراه یک مرد جلوی اتاق بازپرس ایستاده بودند به انتظار تا نوبتهای شود ، یهو حسِ سرمای عجیبی روی تنم نشست که هم آشنا بود وهم غریب ، وچشم که بستم دیدم سالن انتظار دادگستری علیرغم دربهای چوبیِ به رنگ قهوه ای سوخته اش ، درست مث سالن انتظار بیمارستان چقدر سرد است فضاش، وچقدر خنثی وبیهوده ....
تو بیمارستان درد و زخم و جراحت است
اینجا جرم ، شکایت و متهم و شکایت
آنجا امید به بهبودی وسلامت و اینجا امید به احقاقِ حق و اجرای عدالت
تو بیمارستان دکتر و متخصص هایند و پرستار و بهیار و بخشهای پاراکلینکی، تو دادگاه قاضی و وکیل و منشی های دفتر و افسره وورجه داران و سربازان
آنجا ابزار کار برانکارد و دستگاههای احیاء و دارو و وسایل جراحی و شناسایی بالینی و پارکلینکی وسیستمی که همه چیز را ثبت میکند تا حصول سلامت ، و اینجا دستبند وقپانی و قلم کاغذ و سیستمی که همه چیز را ثبت می کند اما مهمترین ابزار فکر وبیان ونحوه بیان آدمهاست و سپس شهود و مستندات به امید اجرای عدالت
تو بیمارستان ودادگاه هردو نیروهای حراستی دارند چرا که فضای هردو امنیتی است و تنش وفشار بالا
تفاوت در تصویر پرستار زیبارویی است که انگشت به روی صورت گرفته و در فضای بیمارستان تورا دعوت به سکوت میکند اما صدای ناله ی مختلف است که جابجا به گوش می رسد
اما در سالن سرد دادگاه هیچ علامتی نیست مگر چند اطلاعیه ی نوشتاری در باره حکمی و ویا پرونده ای که بر در ودیوار اتاق ها زده است
اما تا حصول سلامت یا اجرای عدالت این تنها عمریست که درفضای سرد سالنهای انتظار بسر میرسد تا دری گشوده شود و شاید با لبخندی از سر رضایت یکی از فضای سرد سالن انتظار با نورهای سفید وخنثا که گویی علامت ویا حالت بی طرفی وخنثی بودن اند، سالن در نظر آنکه بیرون می آید ، گرم شود وامید به بهبودی اوضاع جهان به مشام برسد....
زندگی هیچوقت اونی نبوده که فکرش رو میکنی
اونی هست که زندگیش می کنی
و اتفاق میافته و باهاش کنش و واکنش داری
وهمین واکنش ها و رفتار های توئه که زندگی هست
تصمیم هات
حضورت
سکوتت و سخن گفتن
وچگونه وکجا و چطور و با چه کسی و در چه زمانی وموقعیتی سخن گفتن یا سکوت کردنت
لبخند زدنت
متانتت
اینها و بسیاری علل و عوامل و دلایل دخیل دیگه است که زندگی رو میسازه
تو هیچوقت نمیتونی مدعی بشی تعیین کننده نهایی تویی
و یا حرف اول و آخر رو تو میزنی
ولی به دیگری که هیچ به همه دیگرانی که متفاوت تر از تو فکر میکنن حالا چه فرد یا افرادی یا یه جامعه به وسعت ایران با 85 میلیون جمعیت
اجازه بودن و سخن گفتن ندی
نبینیش ، نشوبش
و به زندگی اجازه جاری شدن ندی
همونطور که قبل از تو بوده و بعد از تو خواهد بود
چرا که روزی که فکرش رو نمیکنی
زندگی مث یه سیلاب که نمیپرسه ره خانه و کاشانه کدام است
تورو هم باهمه ادعا و افکارت و خود محوریت میشوره رو میبره
روزی که کسی رو که مدام سرکوبش کردی بهر شکلی
به خاطر کج خلقی و کم طاقتی ومغرور بودنت
در اوج همه چیز
طوری میره که تا ابد زخمش و دردش به دلت می مونه
و دیگه هیچ اثری ازش نمیبینی
اصلن مگه توکی هستی ؟
چی هستی؟
یک ذره ای ناپیدای تو هوایی تو این هستی بیکران یک نفر بین نه میلیارد آدم دیگه
که یه روزی حجم زیبای زندگی تو رو باهمه کبر وغرورت واهن و تلپت می شوره ومیبره
وبه کام فنا میری طوری که در خاطره هیچ کس که هیچ در خاطره ی هستی بیکران هم نمی مونی...
آره خودکامگی ، زور گویی ، باج گیری به هر شکلی اعم آدم ربائی ، سرقت اطلاعات وحتا در روابط بین فردی که بهش میگن باج گیری عاطفی ، دروغ گویی برای کسب منفعت، دادزدن وفحاشی برای به تبعیت وساطت کردن طرف مقابل واطرافیان،عدم پذیرش هر انتقادی ، همه نشانه های استبداد هستن تفاوتی نمیکنه استالین باشی یا عشق وهمسر یک فرد عادی ومعمولی یا پدر یک خانواده، یا رهبر یک سازمان سیاسی و...
خسته از بود ونبود
خسته از فقر و گرسنگی
خسته از نبودن هرچه دلخوشی
خسته از فریاد و اعتراض
خسته از اقرار واعتراف
اما باز هم فریاد میزنم
اعتراض میکنم
برای کسب بهترین ها
گذر از هرچه بد وبدتر وبدترین ها
برای زندگی ، آزادی، شادی
اعتراض می کنم به وضع این زندگی
اعتراض می کنم تا تغییر دهم
اعتراض میکنم تا باشم
و زندگی کنم
آری اعتراض می کنم
پس هستم
آری من عاصی ام
هرشب کواکب کم کنند از روزی ما پارهای
هرروز گردد تنگتر سوراخ این غربالها
حیران اطوار خودم، درمانده کار خودم
هر لحظه دارم نیتی چون قرعه ی رمال ها
این دوبیت برگرفته از غزلی از صائب تبریزیِ اصفهانی الاصل 🤔 هست که درسبک هندی سروده شده و حکایت حال این روزهای همه ی ماست همه ی ما مردم
که فقط می خواهیم زندگی کنیم یک زندگی معمولی و بی دغدغه هرچند که صائب در زمان وزمانه ی خویش در این شعر تقصر ( با تشبیه وایهام واستعاره ) را به عهده ی افلاک می اندازد اما در جهان شبه مدرن ما بجز افلاک که این روزها تحت عنوان تغییرات اقلیمی شناخته می شوند ، اما دولت ها و انداختن جامعه وسرزمین را به سمت یک توسعه آمرانه با رنگ ولعاب کاذبی از مردم داری، و گاه خود مردم از سر جهل و منفعت طلبی ،هم زمین وافلاک را دستکاری ودستخوش تغییر می کنند و هم اقتصاد وشیوه ی معیشت مردم را، وادمی که در جهان بینی کهن اشرف مخلوقات بود با عملکردش خویش را وطبیعت وزیست جهان خویش رابه سلابه و استثمار و استحمار ونابودی می کشاند
ودیگر افلاک هم که قرنها گردش وتغییرات طبیعی خویش را داشته اند ، روال طبیعی شان با دستکاری منفعت طلبانه ی این اشرف مخلوقات ، کج ومعوج شده و حاصلی جز زیان بر دست خویش وبشر به بار نمی آورد و خدا دراین میان گویی تماشاچی خوابآلود وحواس پرتی استکه رها کرده این این بشر و طبیعت و حیات را ...
واین روزهای مردم این کشور که روزگاری سرزمین نجد ایران خوانده میشد
واویلایی است از نداری وفقر و نبود آزادی واستقلال ،که در گرو امنیت کاذب شبه نظامی دولتها وحاکمیت های مختلف برساخت شده اما از درون گویی خسته وعاصی فرومی پاشد ...
خوبی بلگفا تو این هست که با ورود امواج مختلف شبکه های اجتماعی ، هنوز هم نسلی که با بلگفا رشد کردند بازهم به انحاء مختلف برمیگردن سراغ این فضای دنج تا از خاطرات وتنهایی هاشون واز تجربه هاشون بنویسن
وجنسیت ونژاد ودین و منزلت اجتماعی و... هم نمیشناسه و هروقت دلت گرفت و حس خوبی یا تنهایی و... سراغت اومدن میای تو این محیط از خودت وبا کلمات خودت وبا هرزبانی حتا زبانِ بی زبانی هم شده مینویسی تا کمی آروم بشی، وحسنش نسبت به خمه شبکه های اجتماعی به روز که مد هم میشن این هست که دیگه دغدغه دیده شدن وخونده شدن هم تو این جاهان پر هیاهو برای هیچ که امواج مختلفی رو با خودش میاد ومیبره
اینجا تو بلگفا میتونی بنوی و گریه کنی وبخندی و... بعد بری تا هروقت که خواستی تونستی، دیگه حتا دغدغه کامنت خوانی زیر پست هات رو هم نداری...
میدونی فقط برای خودت هست
ویه بکاپ ازش میگیری که خودت ودلنوشتهات تو غبار گم گور نشن
مث نامه هایی که یه زمانی مینوشتی وتا سالها بعد میموندن وبعد ها پیدا میشدن...
وضعیتم شده مثل جامعه ی امروز ایران : درگیر مشکلات انباشته مختلف ،فقر،نبود آزادی های مختلف اجتماعی، تورم گرانی و فسادی که گاه روح جامعه رو میخوره، تنها، خسته و عاصی بقدری که گه گدار آنجا واینجا پراکنده به هزار ویک دلیل و گاه به بهانه ای اندک فریاد برمیداره عصیان میکنه ولی باز پناه می بره به بیهودگی و پوچی زندگی روزمره و تنهایی بی دلیل خودش...
در هیاهوی جهان وارتباطات لغو وبیهوده
باید یک جمله ی راست بنویسم، سرراست وشفاف، اما چرا؟ چگونه؟
با توجه به رشته ای که انتخاب کردم یعنی مردم شناسی، و هنری که یادگرفتم یعنی مبانی هنر و مجسمه سازی وعکاسی
باید کارکنم ونویسنده تو این حیطه ها، اما این روزها همه چی رها شده به حال خودش، شایدم من بخاطر استیصال درونی خودم همه چی رو رها کردم تا بگذره ، زندگی، زمان و عملن دارم در خستگی واستیصال عمیق خودم رنج میکشم و بیهوده و پوچ در تنهایی بی دلیل غرق نیشم
درست مثل غریبی که دست و پا میزنه ولی نه صداش شنیده میشه ، نه میبینند ونه میتونن ببینش، وگاه خودش هم رغبتش رو به تقلا کردن و دست وپا زدن و رها شدن از وضعیتی که داره ، ازدست داده ولی نومید نیست
دلگرفته ومغموم هم نیست
قرار نیست هم که بذاره کاملا ازدست بره وغرق بشه
ولی بازیش هم نمیاد
ولی قصدی هم نداره
بودنش کوفته است له شده و روح رنجور و زخم وزیلی اش هم مجالی نداره
ولی میدونه باید کاری کرد کاری اساسی ، دگرگون کننده و سرنوشت ساز ...
بزرگترین قیصرها دیگر جز اندکی خاکستر نیستند و آنکه به لرزه درمیآورد، اکنون به دردِ کمترین کارها میخورد، به درد اینکه سوراخی را بدو مسدود کنند تا بادِ زمستانی به درون نوزد
از نمایشنامه هملت اثر ویلیام شکسپیر
خسته از بود ونبود
خسته از فقر و گرسنگی
خسته از نبودن هرچه دلخوشی
خسته از فریاد و اعتراض
خسته از اقرار واعتراف
اما باز هم فریاد میزنم
اعتراض میکنم
برای کسب بهترین ها
گذر از هرچه بد وبدتر وبدترین ها
برای زندگی ، آزادی، شادی
اعتراض می کنم به وضع این زندگی
اعتراض می کنم تا تغییر دهم
اعتراض میکنم تا باشم
و زندگی کنم
آری اعتراض می کنم
پس هستم
آری من عاصی ام
در جوامعی مثل جامعه ی ما که دوره آنومیک ( گذار ) را بشکل ناقص و کشداری از سر می گذرانند بخاطر روحیه جمع گرایانه ای که در پشت قومیت و مذهب خود را ایجاب می کند ودر زمانهایی که روند توسعه روبه رشدی دارد، این بار روحیه ی ایدئولوژیک حاکم بر بروکراسی و حکومت باز مانع از به رسمیت شناخته شدن حقوق جاری در عرف بین الملل که هیچ حقوق طبیعی که در فرهنگ جاری مردم وجود داشته ودارد و در فرهنگ وجامعه مورد قبول هست نیز می شود و آن روحیه جمع گرایانه در کنار عوارض خواسته وناخواسته ی فرایند توسعه که منجر به فهم کج وکوله ای از توسعه که هیچ بلکه از خودِ خودمان ، از تاریخ وفرهنگ وهویت مان وبسیاری امور دیگر شده است ، باز هم حق متفاوت بودن فرد یا گروه ونیز اینکه فرد خودش باشد چنانکه هست و زندگی کند بدون آنکه آسیبی به جامعه و... برساند نیز در این هیاهای کج وکوله ، نادیده وسرکوب که می شود، هیچ بلکه انکار هم میشود
چرا که توسعه با انگاره های ایدئولوژیک ذیل هر عنوانی تمایل شدیدی دارد به یکسان سازی همه کس و برقراری نظم و ارائه آزادی های مختلف بروایت خویش...
Design By :Farzane |