چــــرک نویسی های یک آدم سابقــ
فروشی نیست
که بساط دلم را
پهن کرده ام
کنار خیابان
سر میدانِ اصلی شهر
فروشی نیست بخدا هیچ کدام اینهمه خنزر پنزری
که در بساطِ جلویم پهن است
بردار ببر
اگر به کارتان می آید
این کلمه
این شعر
این لحظه
تا سبک شوم از خودم
_ : چی آقا؟ نه فروشی نیست من هم سمساری سیار نیستم
اینها حراجِ دلم است
شما ببرید، تا نبرده اند به تاراج، شهرداری بجرم سد معبر و هر مسئول دیگری به جرمی نامعلوم...
نه نه! نه آقا مگر آدم روی سفره ی دلش قیمت می گذارد؟ اینها کهنه پاره های ته وتوی دلم هستند،گفتم ببخشم به شما ، یا هرکس که خوشش بیاید، قابل دل وچشمان شما را ندارد، فروشی نیست ، بخشیدنی است اگر بچشم خریدار، طالبِ خنزر پنزر دلِ بیدلِ مائی.
فروشی نیست آقا، خانم
آتیش هم به دلم نزده ام
هرچه هست همین بساطِ بی بساطِ دلِ لاکردار ماست
بردار ببر ، بی ولی واما واگر، بی چشمداشتی
میدانی برداری و به رضا وپسند ببری سبک می شود دلم، سبک می شوم از هرچه بودم ، خودم ، هستم...
_: چی؟ نه والا هیچ قصه و متلی پشت این بساطِ نیست
مهم حکایت حال شماست که برایش چه قصه ای بپردازی کجایِ دلت ، بزنی از سر رغبت ورضا، لبخندی
فروشی نیست
نه کلمات
نه شعر
نه این همه کهنه پاره های دلم ، بردنی است همه ، هرچه که هست...
آره ، حراج کرده اپ بی قیمت هر چه که در انبان دلم بود وهست، تا به کام دلِ شما باشد شاید
فروشی نیست
نه این کلمات
نه شعر
ونه این همه پاره کهنه و خنزر پنزر های دلم
مهم چشم دلِ شماست که طالب باشد و در جایی قرار بگیرد که می خواهی...
Design By :Farzane |