چــــرک نویسی های یک آدم سابقــ

تنها یک مسألهٔ فلسفی واقعاً جدی هست و آن هم خودکشی است.. این قضاوت که زندگی به زحمتِ زیستن می‌ارزد یا نمی‌ارزد پاسخی است به مسألهٔ اساسی فلسفه... من هرگز ندیده‌ام کسی به دلایل معرفت‌شناسی خودکشی کند. گالیله به یک حقیقتِ علمی مهم دست یافته بود، همین که دید آن حقیقت، زندگی او را در خطر قرار می‌دهد، آشکارا به انکارِ آن برخاست. به یک اعتبار، کار درستی کرد. چون این حقیقت ارزشِ آن را نداشت که وی به خاطرِ آن سوزانده شود.

برگرفته از:
آلبر کامو از کتابِ دلهرهٔ هستی نشر نگاه، ۱۳۹۱، ص ۱۱۰، از افسانهٔ سیزیفص

چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ 21:11یک آدم سابق(مســلم دهقانی)| |

نهر زندگی جاری

می روند

می آیند

لحظه های بی پایان

غنیمت است

هر موج....

سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۲ 3:52یک آدم سابق(مســلم دهقانی)| |

روزگاری در شهری کوچک، زنی جوان و عجیب با لباس‌های جدید وارد این شهر شد. او به دنبال زندگی بهتر و آزادی بیشتر بود. با این حال، مردم شهر با دیدن او و نوع لباس‌هایش بسیار تعجب کردند. زمانی که او به مغازه‌ها رفت، فروشندگان شیوه‌ی او را نپذیرفتند و به او گفتند که باید به مد روز احترام بگذارد. اما زن جوان تصمیم گرفت که فرد آزادی باشد و به طرز پوشیدن خود از حق خود استفاده کند. او به شهری دیگر رفت و باطراحی لباس‌های جدید و معرفی شان به آدم‌های جدید تلاش،کرد آنها را ارائه کند و بفروش برساند و سلیقه وبینش آزاد و رهای خودرا با شجاعت بیان کند . کم کم بسیاری از زنان از زندگی او الهام گرفتند و به او پیوستند. این گروه از زنان به خودی خود زندگی‌ شاد وخلاق دیگری برای خودشان آغاز کردند و از این راه به آزادی خود رسیدند.

جمعه ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ 19:33یک آدم سابق(مســلم دهقانی)| |

آخرین انسانی که باقی مانده بود، تنها و مایوس ، در دل دشت پیاده به سوی بلند ترین کوه حوالی دشت می رفت. آفتاب بر باقیمانده گل‌های سرخ فام وپلاسیده زیر پاش می درخشید. همزاد تنها کسی بود که همراش بود. هرگز تنهایی را دوست نداشت اما تنهای تنها نبود. آن گل سرخ را که قبلاً برای ،نماد زندگی خودش میدانست ، دوباره به یاد آورد.

آخرین انسان به آن نگاه کرد باخود فکر کرد چطور می‌تواند به آن گل شبیه شود. اما راهی برای این کار نمی‌دانست. بودن همزاد برای این گیاهان طبیعی بود، اما برای او نه. او احساس می‌کرد که انسانی شده بود که هرگز نتوانسته بود عمق گل را در خود حس کند.

پایش به پای کوه رسید. حیرت کرد. در کوه غاری نمایان شده بود از درون ان غار نمناک و سبز گذشت در انتهای غار ، آن دیدنی شگفت انگیز و رازآلود را دید. کنار یک دستگاه دف بود. روی تصویر دف یکی دیگر از گل‌های سرخ را دید. و گل سرخی که پژمرده بود بردهانه ی غار ، چند روز بود که ناگهان تمام گل‌های سرخ این دشت ناپدید شده بودند. حتی گل‌هایی که با دلداری او دوست شده بودند.

دف را بلند کرد و آن را با هیجان بالای سر برد و رو به دشت وآفتاب ، پس از چند لحظه شروع به دف زدن کرد. صدای بسیار زیبا و آرامی که دف می پراکند، او را به خودش جذب کرد. دست‌هایش بر روی دف حرکت می‌کردند، و کم کم زندگی گم شده اش را بازیافت ، خود را رها می کرد، گل سرخ شکفته شد و موجی از عطر وشکفتگی را به سمت دشت گل‌های سرخی که جست‌وجو می‌کرد فرستاد...

همزاد ناپدید شد. آخرین انسانی که زندگی می‌کرد پای کوه با رویای دست‌هایش روی دف ، رویایی که در آن دف، پای کوه، خود و هر آنچه که در آن دشت مانده بود، به یکدیگر پیوستند.

واز آنها یک دف بر دهانه ی غار

ودشتی پراز گل سرخ باقی ماند

جمعه ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ 17:21یک آدم سابق(مســلم دهقانی)| |

یکی از روزهای دور، در یک جنگل دورافتاده، یک انسان تنهای متحیّر دید، که در دستش یک اسلحه است. اسلحه‌ای که فقط با فشار دادن یک دکمه، میکروب‌ها را نابود می‌کرد. هرگز از پیش به این اسلحه فکر نمی‌کرد، و ایده ای برای سوال کردن نداشت.

با وارسی اسلحه ، آن را در دست گرفت و شروع کرد به نابود کردن میکروب‌ها، او به تنهایی و بدون هیچ کسی در کنارش.

راهی برای رهایی از این کابوس وتنها نبودن وجود نداشت،

اما لااقل با داشتن این اسلحه، توانست در برابر خطرات میکروبی آن جنگل، از،خود محافظت کند.

جمعه ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ 16:26یک آدم سابق(مســلم دهقانی)| |

درد می‌کشم،

سخت‌ترین شعر چشم‌انداز من؛

آرزوی شفا..!

پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۲ 2:3یک آدم سابق(مســلم دهقانی)| |

به تنهایی گفتم

تنهایم بگذار....

☆☆☆

درخت خیره در

تنهایی و سکوت،

پنجره باز است

☆☆☆

تنهایی شاهدپاییزی سرد

و سکوت

برگ‌ها می‌رقصند

چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۲ 20:13یک آدم سابق(مســلم دهقانی)| |

قدرتِ اسلحه چون فولاد پرتوان
می گذرد از میان شهر و دیار
وامانده از پس کار میکروب ، بیمار
در برابر اسلحه، تنهاست وناتوان

انسان

☆☆☆

متاثر از کتاب

جرد دایموند

چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۲ 13:37یک آدم سابق(مســلم دهقانی)| |

زیر آسمان آبی

شعاع خورشیدِ شسته

می پرد

قلب از شادی

سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۲ 17:42یک آدم سابق(مســلم دهقانی)| |

جریان دارد

رودخانه آرام آرام

می افشاند

آفتاب نور خود را بر آن

مردمان روی شن هایش شنا می کنند

من اما در تنهایی

می روم روی جاده ها

تلاش کردم بگریزم

از

تنهایی

اما پیوسته دنبال می کند مرا

سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۲ 17:40یک آدم سابق(مســلم دهقانی)| |

Design By :Farzane