چــــرک نویسی های یک آدم سابقــ
آخرین انسانی که باقی مانده بود، تنها و مایوس ، در دل دشت پیاده به سوی بلند ترین کوه حوالی دشت می رفت. آفتاب بر باقیمانده گلهای سرخ فام وپلاسیده زیر پاش می درخشید. همزاد تنها کسی بود که همراش بود. هرگز تنهایی را دوست نداشت اما تنهای تنها نبود. آن گل سرخ را که قبلاً برای ،نماد زندگی خودش میدانست ، دوباره به یاد آورد.
آخرین انسان به آن نگاه کرد باخود فکر کرد چطور میتواند به آن گل شبیه شود. اما راهی برای این کار نمیدانست. بودن همزاد برای این گیاهان طبیعی بود، اما برای او نه. او احساس میکرد که انسانی شده بود که هرگز نتوانسته بود عمق گل را در خود حس کند.
پایش به پای کوه رسید. حیرت کرد. در کوه غاری نمایان شده بود از درون ان غار نمناک و سبز گذشت در انتهای غار ، آن دیدنی شگفت انگیز و رازآلود را دید. کنار یک دستگاه دف بود. روی تصویر دف یکی دیگر از گلهای سرخ را دید. و گل سرخی که پژمرده بود بردهانه ی غار ، چند روز بود که ناگهان تمام گلهای سرخ این دشت ناپدید شده بودند. حتی گلهایی که با دلداری او دوست شده بودند.
دف را بلند کرد و آن را با هیجان بالای سر برد و رو به دشت وآفتاب ، پس از چند لحظه شروع به دف زدن کرد. صدای بسیار زیبا و آرامی که دف می پراکند، او را به خودش جذب کرد. دستهایش بر روی دف حرکت میکردند، و کم کم زندگی گم شده اش را بازیافت ، خود را رها می کرد، گل سرخ شکفته شد و موجی از عطر وشکفتگی را به سمت دشت گلهای سرخی که جستوجو میکرد فرستاد...
همزاد ناپدید شد. آخرین انسانی که زندگی میکرد پای کوه با رویای دستهایش روی دف ، رویایی که در آن دف، پای کوه، خود و هر آنچه که در آن دشت مانده بود، به یکدیگر پیوستند.
واز آنها یک دف بر دهانه ی غار
ودشتی پراز گل سرخ باقی ماند
Design By :Farzane |