چــــرک نویسی های یک آدم سابقــ
رفتنی اند
ولی
هیچکس ازدیگری
عبور نمیکنه
فقط
ازکنارهم
میگذرند
بی تلاشی برایِ فهمِ تو
یا فهم خود در آیینه ی وجود تو
سلام
وتمام
چه هم ردیف وقافیه میشوند
ولی چه بی دوام
دروازه نیست
دلِ ما
پیمانه نیست
دلِ ما
دریا نیست
دلِ ما
فقط یک دل ِ کوچک است
بقدرِ یک مشت
مدام میزند
میزند
میزند
خالی میشود
پرخون میشود
خون میشود
درکشاکش ِ
هستیِ مان....
ما کجای جهان ایستاده ایم؟
ما کجای زندگی خودمون هستیم؟
اصلن ماها سر جاهامون هستیم؟
اصلن ِ اصلن ما خودمون هستیم یا دیگرانی که ....
نه اصلن بیخیالِ اینهمه سئوال
وقتی همه فقط میگن چطوری؟
وتو فقط یه لبخند میزنی...
ونهایتش اینه که بگن هواامروز سرد شده !
یا چیکار میکنی؟
واگه جواب بدی یه عالمه سئوالهای جزیی ازت میپرسن وانگار نه انگار
که هیچ ربطی به حال وروزِ گارت نداره
وانگار نه که تو حضور وحالِتو مهمتربوده....
یه کم خودت رو فراموش میکنی زبر بار اینهمه سئوالهای بی ربطِ دیگرانی که دیگرانند
ولی باز که به خودت میای میبینی
هنوز تو خونه ی اول وسئوال ِ اول ِ خودتی که اصلن من اینجا چیکار میکنم؟!
انتقال ِ تجربه
فرهنگ
تاریخ
سنت
قانون
فهمیدن
اگر همه اینها تعدادی واژه ومعنای ِ بر ساخته ی خودِ آدمیزاد باشن که خودش هم باورشون کرده ومجری شون شده
ویه روز بفهمی همه أموری موهوم وپوچ بودن که هیچ ربطی به تو نداشتن
اونوقت
اونوقت میتونی اینهمه رو بذاری کنار
بندازی دور
وخودت بی خودخواهی راه وروال ِ خودت رو پیش بگیری....
نمی دونم
نمی دونم
نمی دونم
نمی دونم
نمی دونم
نمی دونم
نمی دونم
ولی به صدایِ جاری آب
به وزش باد
به قور قورِ قورباغه کنار رودخونه
به دختری که تو ایوان روبرو
خودش رو بغل کرده
اقرار میکنم....
این یادِ آدمه که همیشه یادشه
حسین پناهی
ولی واقعیت اینه وقتی کسی واقعن یادت کنه تو هم حسش میکنی شاید دیداری صورت نگیره
یادِ آدمها تو خاطره ی جهان باقی می مونه
چرا که همه ما درزمین دفن میشیم
روی زمین زندگی میکنیم
کار میکنیم
زاد وولد می کنیم
می خوابیم
وآسمون شاهد ماست...
ودر یاد آسمون وشب هم می مونیم
حتا اگه بخاطر خود خواهی
وتعصب
وغرور
ولجاجت
همه ظاهرن مارو ازیاد ببرن
یا بخاطر پرشدن حافظه شون
وروز مرگی ها
حذف بشیم از خاطره اشون
ولی تو خاطر این جهان ِ سرگردان
تو خاطره ویادِ جهانی وبزرگ ِ
این جهان
این زمین
که دورخودش وخورشید میگرده
اونقدر میگردیم
تا بمونیم
وبه یاد هم بیافتیم....
هیشکی...
نبوده
نیست
نمیاد
حتا از آغاز همه یکی بود ونبودها...
هیشکی نمی مونه...
بگذار این ابرها بمانند
وبرگها بریزند
وسوزِ این هوا...
گونه هایت را سرخ کند
و همچنان
از پس ِ اندوه ِ یاد ها
در چهار راهی که
که همیشه
چراغ
قرمزاست
گرم شوم در آغوش ِ خویش ....
می خواهم یک شعر بگویم
از راه رفتنِ آدمها رویِ تن پیاده رو
این پیاده روهای ِ همیشه بی خیال
از آفتاب
که هیچ وقت خسته نمی شود
ازکودکان
وقتی میخواهند نگاهت کنند
سرشان را بالا می آورند
وآسمان
از چشمشان پیداست
از ویترین های رنگارنگ
ازین خیابان ِ شلوغ ِ عصر
از تابلوهای راهنمایی و رانندگی
از چراغ ِ قرمز
که هیچ وقت نمی شود
ردشد
از چراغ ِ زرد
که میان ِ ماندن ورفتن
حق ِ تقدم با شماست
از چراغِ سبز
که می توانی بروی
یا بمانی تا عبورِ دیگران
ازتو
آری می خواهم شعر بگویم
از جاپای ِتو
در گوشه کنارِ این شهر
ازباجه های ِ
کهنه ی تلفن
که سالها قبل صدایت را به گوشم
میرساند
از عصر های همیشه
که چکه چکه
نبودنت را
این روزها
هشدار میدهند
ومن از بی حضوری ات
به پناهگاه
به کلمات
به شعر
به شعری که سالهاست
می خواهم بگویم
پناه برده ام....
آری می خواهم یک شعر بگویم
ازمن
از تو
ازین شهر که کم کم مارا
گم می کند
درخویش....
Design By :Farzane |