چــــرک نویسی های یک آدم سابقــ
فقط میدانستم نباید باشم
پس بی هیچ حرفی وکاری
آرام آرام در لاک خود خزیدم وبعد
به همان رودی پناه بردم که سالیان دراز کنارش قراری می یافتم
وخود، این حضور بود حضور هستی، وقتی که از آدمیان تهیست، ومن نیز از خویش تهی...
رود میرفت و باران ریزی می بارید وخیس از باران و موج برداشتن رود،آنقدر ایستادم تا شسته شدن
تا خیس شدن از باران ورود
تا شب که آرام آرام ما را فرا می گرفت
و جز قور قور قورباغه ها و آوای غوک وتلالو ستاره زهره در حوالی ماه نور و صدایی باقی نماند
تنهایی
خلوتی خیس
و شبی روشن از درخشش جریان رود
چه همدل و همزبانی خوشتر ازین
دور از خویش وهر آنچه از خویش میدانستم وخود را با آنمیشناختم، حال دل بر کنده از هر کس وهرچیزی
ایستاده بودم
میان آسمان شب ورودی که میرفت، کلک ی را که با پوست وچوب و طناب ساخته بودم به آب انداختم
روی آن دراز کشیدم و سپردم خودم را به مسیر رود
میدانستم به خلیج میرسد
این رود
باخود گفتم هرچه بادا باد..!
مرا چه به امن وعیش و ساحل وسایه نشینی و چند چند زمانه آدمیان
بگذار برود ...
####
و عصر دور روز بعد ، از رو لنج در حالی که صدای جاشوها می آمد که لووس لووس ها... نه ئی که کلکه
و یله روی کلک افتاده بودم
طناب انداختند که نجاتم بدهند ومن گرسنه و بیحال چسبیده بودم به کلک ومیگفتم ولم کنید و گویی هیچکس نمی شنید صدایم را، با قایق سمت لنج بردند
نمی دانستم آدمیت این آدمیان را چه بگویم!
فقط میدانم سرم گیج میرفت وبعد روی یک تخت تو لنج از خواب بیدار شدم
با خودم گفتم چرا نمیشود نباشم؟
Design By :Farzane |