چــــرک نویسی های یک آدم سابقــ
شاعران
قافیه را
باخته بودند
به باد
ومردم
در خیابان
خسته وپریشان
دسته دسته
فریاد میزدند
قاف بودن ، زیستن ، تنفس را
با گلویی تشنه وخشک
تا شبی که غیاب تورا می سوخت در خویش
شاعران چشم دوخته به آسمان غبار اندود
سوختنت را می سرودند بی هجا وقافیه
و مردم
با کلماتی نامفهوم فریاد میزدند
سربازان با چشمانی سرخ از بیخوابی ، پدران خویش را می نگریستند
درختان ایستاده
فرومیریختند
برگ و بار خویش را
سربازان شلیک کردند
به آسمان خالی از تو
مردم مشت به آسمان برافراشتند
شاعران پنجره ها را گشودند به خیابان پرجنب وجوش
مردم با همه نفس هاشان فریاد می زدند
سربازان ها در بلندگو ها هشدار دادند
شاعران با دلی بی قافیه
میان جمعیت
به جستجوی واژه ای مبهم ،
سربازان هشدار می دادند
شلیک می کردند
ومردم با گلویی تشنه وخشک
واژه ای را فریاد می زدند
مبهم وخسته
رو به آسمان،
شاعران گوش سپردند
سربازان شلیک کردند
واژه در
پرواز و غار غار کلاغان
در غبار آسمان ،
تکه تکه می شد
شاعری زخمی بر سنگفرش خیابان،
واژه را در قافیه ی شعر
همچون کلمات مبهم ماهی در آکواریوم
زمزمه می کرد
جسم خونین شاعر
با دستهایی صلیب وار
بر دستان مردم.
وشب،
جان می باخت
در چشم های شاعر
بی عشوه و زلف سیاه تو....
Design By :Farzane |