چــــرک نویسی های یک آدم سابقــ
برای تو که میخوانی:
مسلم دهقانی
در ایستگاهِ میانسالی، جایی میان غبارِ رویاهای رفته و قطارهایی که بیتو عبور کردهاند، ایستادهای. نه با دستهای پر، نه با دلِ آسوده، بلکه با چمدانی از حسرت و چشمهایی که هنوز در جستوجوی افقاند. اما اینجا، در همین لحظه، در همین ایستگاهِ بینام، تو را صدایی آرام فرا میخواند—صدای خودت.
تو، ای مسافرِ خسته، تنها کسی هستی که میتواند در انتظارت بماند. نه از سر ترحم، نه از سر وظیفه، بلکه از جنسِ پیوندی که هیچ قطاری نمیتواند از آن عبور کند. تویی که میتوانی دستت را بگیری، در سکوتِ ایستگاه بنشینی، و به هیاهوی ذهنت بگویی: «اکنون وقتِ شنیدنِ جریانِ هستیست.»
در این بازایستادن، نه شکست است و نه پایان. اینجا، نقطهایست برای بازنگری، برای دیدنِ خویشتن در آینهی تلاطمِ جهان. تو میتوانی در هر دم، در هر نفس، خود را بازآفرینی کنی. نه با عجله، نه با ترس، بلکه با آرامشی که از دلِ بودن میجوشد.
بگذار لحظهها تو را دربرگیرند. بگذار بادِ عصرگاهی گونهات را نوازش کند و صدای قطارِ دوردست، یادآورِ این باشد که هنوز میتوانی حرکت کنی. نه به سوی مقصدی از پیش تعیینشده، بلکه در مسیری که هر گامش، تو را تازه میسازد.
تو، ای ایستاده در ایستگاهِ زندگی، هنوز میتوانی همراه شوی با خودت. هنوز میتوانی دوستِ خود باشی. هنوز میتوانی در ارتباط با جریانِ سیالِ هستی، نفس بکشی و بگویی: «من هستم، من زیستم، و هنوز میتوانم زیستن را بیافرینم.»
و این، آغازِ دوبارهایست.
Design By :Farzane |